Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


من اینجا خودمم

من اینجا خودمم

سلام بر همه از اونجایی که میدونین من عاشق نوشتن هستم هرچند نویسنده نیستم و اینکه امروز دیگه کمتر کسی حوصله داره داستان بلند بخونه چند تا داستان کوتاه و حکایت براتون جمع اوری کردم که جالبه البته اینها رو همین جوری جمع کردم و سوق و جهت خاصی ندارن و داستانهای معمولی هستن امید وارم که خوشتون بیاد راستی؟؟؟؟(بیخیا ل توی یه پست دیگه در موردش حرف میزنیم )

 


پند اول
بوقلمونی ، گاوی بديد و بگفت : در آرزوی پروازم اما چگونه ، ندانم
گاو پاسخ داد : گر ز تپاله من خوری قدرت بر بالهايت فتد و پرواز كنی
بوقلمون خورد و بر شاخی نشست
تيراندازی ماهر ، بوقلمون بر درخت بديد
تيری بر آن نگون بخت بينداخت و هلاكش نمود.
نتيجه اخلاقی
با خوردن هر گندی شايد به بالا رسی ، ليك در بالا نمانی


پند دوم
.گنجشكی از سرمای بسيار قدرت پرواز از كف بداد و در برف افتاد
.
گاوی گذر همی كرد و تپاله بر وی انداخت
.
گنجشك ز گرمای تپاله جان بگرفت و به آواز مشغول شد
.
گربه ای آواز بشنيد ، جست و گنجشك بدندان بگرفت و بخورد
نتيجه اخلاقی هر كه گندی بر تو انداخت ، حتماً دشمن نباشد.
.
هر كه از گندی بدر آوردت ، حتماً دوست نباشد
.
گر خوشی ، دهان ببند و آواز بلند مخوان

پند سوم
خرگوش از كلاغی بر سر شاخه پرسيد
كه آيا من نيز ميتوانم چون تو نشسته ، كار نكنم؟
كلاغ پاسخ داد : چرا كه نه
خرگوش بنشست بی حركت
.
روباهی از ره رسيد و خرگوش بخورد
نتيجه اخلاقی
.
لازمه نشستن و كار نكردن بالا نشستن است

پند چهارم
برای تعيين رئيس ، اعضاء بدن گرد آمدند
مغز بگفت كه مراست اين مقام كه همه دستورات از من است
سلسله اعصاب شايستگی رياست ، از آن خود خواند
كه منم پيام رسان به شما ، كه بی من پيامی نيايد
ريه بانگ بر آورد
هوا ، كه رساند؟ .... من ، بی هوا دمی نمانيد ، پس رياست مراست
و هر عضوی به نحوی مدعی
تا به آخر كه سوراخ مقعد دعوی رياست كرد
اعضاء بنای خنده و تمسخر نهادند و مقعد برفت و شش روز بسته ماند
.
اختلال در كار اعضاء پديدار گشت
.
روز هفتم ، زين انسداد جان ها به لب رسيد و سوراخ مقعد با اتفاق آراء به رياست رسيد
نتيجه اخلاقی:چون لازمه رياست ، علم و تخصص نباشد ، هر سوراخ مقعدی رياست كند

+نوشته شده در شنبه 18 آذر 1391برچسب:داستان کوتاه و جالب ,ساعت14:18توسط علی امیری | |


 پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، باتعجب دید که

 

تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش

 

گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های

 

 

 

ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

 


پدر عزیزم،

 


با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست

 

دخترجدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و

 

 

تو رو بگیرم.من احساسات واقعی رو با نازنین پیدا کردم، او واقعاً

 

 

معرکه است، اما میدونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر

 

 

تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ،لباسهای تنگ موتور سواریش و به

 

 

خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون …

 

حامله است. نازنین به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون

 

 

یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک

 

 

رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. نازنین چشمان من

 

 

رو به روی حقیقت بازکرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی

 

 

زنه. ما اون رو برای خودمون میکاریم، و برای تجارت با کمک

 

 

آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و

 

 

اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه

 

 

درمانی برای ایدز پیدا کنه، و نازنین بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره.

 

 

نگران نباش پدر، من ۲۱ سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت

 

 

کنم. یک روز،مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می

 

 

تونی نوه های زیادت روببینی.

 


با عشق، پسرت،

 


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پاورقی:

 


پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه

 

 

علی.فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم

 

 

هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت

 

 

برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!

منبع:
 
 
 
 
 

+نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1390برچسب:داستان کوتاه و جالب,داستان کوتاه ,داستان های اموزنده و جالب وعلی امیری,داستان های با حال ,ساعت1:40توسط علی امیری | |

 

 

 

 

 

 

 

خرس ها با یک ظرف عسل خر میشن،

 

 

اسبها با چند حبه قند،

 

 

طوطی با تخمه،

 

 

سگ با استخوان،

 

 

مردا با زن زیبا،

 

 

زن ها با یکم تعریف و تمجید،...

 

 

 

 

 

 

 دو دختر پای تلفن: سلام عشقم، قربونت برم.

چطوری عسل؟ فدات شم... می

 

 

بینمت خوشگم... بوس بوس

 

 

گفتگوی دو پسر پای تلفن: بنال... بوزینه مگه نگفتی

ساعت چهار میای؟ د گمشو

 

 

راه بیفت دیگه کره خر

 

 

بعد از قطع کردن تلفن :

 

 

دخترها: واه واه واه !!! دختره ایکپیریه بی فرهنگ

چه خودشم میگیره اه اه اه

 

 

انگار از دماغ فیل افتاده حالمو بهم زد

 

 

پسرها: بابا عجب بچه باحالیه این ممد خیلی حال

میکنم باهاش خیلی با مرامه

 

 

 

 

 

خدایا ...

 

 

 

 

 

جای سوره ای به نام " عشق " در قرآنت خالی ست ،..

 

 

 

 

 

که اینگونه آغاز میگردد :

 

 

....

 

 

.

 

 

.

 

 

 

 

 

و قسم به روزی که قلبت را می شکنند

 

 

 

 

 

و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت !!!...

 

 

از وبلاگ دوستم حیدرhttp://hdr007.blogfa.com/

 

+نوشته شده در پنج شنبه 21 بهمن 1390برچسب:داستان کوتاه و جالب,داستان کوتاه ,داستان های اموزنده و جالب وعلی امیری,ساعت16:50توسط علی امیری | |

به این میگن فروشنده



^یك پسر تگزاسی برای پیدا كردن كار از خانه به راه افتاده و به یكی از این
فروشگاه های بزرگ كه همه چیز میفروشند(Everything Under a Roof) در ایالت
كالیفرنیا میرود.مدیر فروشگاه به او می گوید یك روز فرصت داری تا به طور
آزمایشی كار كرده و در پایان روز با توجه به نتیجه كار در مورد استخدام تو
تصمیم می گیریم.

^در پایان اولین روز كاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید كه چند فروش
داشته است؟

^پسر پاسخ داد كه یك فروش!

^مدیر با تعجب گفت: تنها یك فروش؟ متقاضیان بی تجربه در اینجا حدقل 10 تا
20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟

^پسر گفت: 134999.50 دلار.

^مدیر تقریبا فریاد كشید: 134999.50 دلار؟مگه چی فروختی؟

^پسر گفت:اول یك قلاب ماهیگیری كوچك فروختم، بعد یك قلاب ماهیگیری بزرگ،
بعد یك چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یك چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه.بعد
پرسیدم كجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی.من هم گفتم پس به قایق هم
احتیاج دارید و یك قایق توربوی دو موتوره به او فروختم.بعد پرسیدم ماشینتان
چیست و آیا میتواند این قایق را بكشد؟ كه گفت هوندا سیویك.پس منهم یك بلیزی
4WD به او پیشنهاد دادم كه او هم خرید.

^مدیر با تعجب پرسید:او آمده بود كه یك قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق
و بلیزر فروختی؟

^پسر به آرامی گفت: نه، او آمده بود یك بسته ""کان.دو..م"" بخرد كه من گفتم
پس رید..ه شده به آخر هفته ات. بیا یك برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم!!!!!!!

+نوشته شده در سه شنبه 20 بهمن 1390برچسب:داستان کوتاه و جالب,داستان کوتاه ,داستان های اموزنده و جالب وعلی امیری ,ساعت1:10توسط علی امیری | |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد